.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۹۶→
توجام غلت زدم وچشمام وبازکردم...خمیازه ای کشیدم وکش وقوسی به بدنم دادم...ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم...همین جوری داشتم می رفتم سمت دستشویی که نگاهم خوردبه ساعت...وای!!! ده شده!!!!!!دانشگاهم دیرشد...پوفی کشیدم وبه این فکرکردم که دیگه اگه الانم بخوام برم به چندتاکلاس بیشنرنمی رسم...بیخیال بابا!!
همون طورکه خمیازه می کشیدم به دستشویی رفتم وآبی به سروصورتم زدم...یه ذره حالم جااومد...ازدستشویی بیرون اومدم وبه آشپزخونه رفتم...
بادیدن میزصبحونه فکم چسبیدبه زمین....کی میزوچیده؟!ارسلان؟!!گودزیلا ازاین هنرام داره؟!
هرچیزی که دلت بخوادروی میزبود...کره،مربا،پنیر،تخم مرغ،املت،چایی،نون،گردو،آب میوه...ارسلان این چیزاروازکجاآورده؟!تویخچال من کوفتم نبود...
همون طوری خیره خیره به میزنگاه می کردم که نگاهم خوردبه کاغذی که چسبیده بودروی میز...به سمتش رفتم وازروی میزکندمش...روش نوشته شده بود:
"سالم کوزت جون!!!خوبی؟!ظهرتون بخیرخانوم...چقدمی خوابی!!!امروزصبح وقتی داشتم می رفتم شرکت،عین خرس کپه ات وگذاشته بودی...هرچی صدات کردم بیدارنشدی...بعدبه من بیچاره میگی خرس!!!حالام که دیگه واسه دانشگاه رفتنت دیرشده...پس بشین توخونه ات وحالش وببر...راستی حال کردی چه میزی واست چیدم؟!چاکرشوما...دیانا یه چیزدیگه هم بهت بگم...من واسه چندروزی دارم میرم اصفهان...یه ساختمون داریم می سازیم که خودم مجبورم برم شخصاروش نظارت کنم...این چندشب که خونه نیستم،مواظب خودت باش...شب قبل ازعروسی متین و نیکا برمی گردم...خودم باهات هماهنگ می کنم که کی راه بیفتیم بریم تالار!!راستی این که میگم مواظب خودت باش یه وخ خیالات برت نداره که خیلی ازریختت خوشم میادا...نه بابا...شومانفله ام بشی واسه ما خیالی نیس...فقط دایی کله من وباگیوتین میزنه...به خاطرخودم می گم مواظب خودت باشی تامن وبدبخت ترازاینی که هستم نکنی...آهان راستی صبح که داشتم میومدم خواهرجنی ودیدم بهت سلام رسوند..گفت امشب قراره
باعمولولو وبروبچزبیایم دیانا رونفله کنیم...نخورنت یه وخ!!!مواظب باش...چه طوماری نوشتم واست...بروحالش وببر!!!
امضا:
ارسلان کاشی (ملقب به گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت دخترباز)
چاکریم"
لبخندی روی لبم نشست...خیلی خلی ارسلان!!!
هی خواهرجنی خواهرجنی می کنه تامن وبترسونه...اماراستش دیشب که پیشم بود،همه ترسم ازبین رفت...الانم اگه به خواهرجنی واون مزخرفات فکرنکنم،نمی ترسم...گوربابای خواهرجنی،صبحونه روبچسب!!
روی صندلی نشستم وباذوق زل زدم به میزصبحونه...بااشتهاشروع کردم به خوردن...
*********
همون طورکه خمیازه می کشیدم به دستشویی رفتم وآبی به سروصورتم زدم...یه ذره حالم جااومد...ازدستشویی بیرون اومدم وبه آشپزخونه رفتم...
بادیدن میزصبحونه فکم چسبیدبه زمین....کی میزوچیده؟!ارسلان؟!!گودزیلا ازاین هنرام داره؟!
هرچیزی که دلت بخوادروی میزبود...کره،مربا،پنیر،تخم مرغ،املت،چایی،نون،گردو،آب میوه...ارسلان این چیزاروازکجاآورده؟!تویخچال من کوفتم نبود...
همون طوری خیره خیره به میزنگاه می کردم که نگاهم خوردبه کاغذی که چسبیده بودروی میز...به سمتش رفتم وازروی میزکندمش...روش نوشته شده بود:
"سالم کوزت جون!!!خوبی؟!ظهرتون بخیرخانوم...چقدمی خوابی!!!امروزصبح وقتی داشتم می رفتم شرکت،عین خرس کپه ات وگذاشته بودی...هرچی صدات کردم بیدارنشدی...بعدبه من بیچاره میگی خرس!!!حالام که دیگه واسه دانشگاه رفتنت دیرشده...پس بشین توخونه ات وحالش وببر...راستی حال کردی چه میزی واست چیدم؟!چاکرشوما...دیانا یه چیزدیگه هم بهت بگم...من واسه چندروزی دارم میرم اصفهان...یه ساختمون داریم می سازیم که خودم مجبورم برم شخصاروش نظارت کنم...این چندشب که خونه نیستم،مواظب خودت باش...شب قبل ازعروسی متین و نیکا برمی گردم...خودم باهات هماهنگ می کنم که کی راه بیفتیم بریم تالار!!راستی این که میگم مواظب خودت باش یه وخ خیالات برت نداره که خیلی ازریختت خوشم میادا...نه بابا...شومانفله ام بشی واسه ما خیالی نیس...فقط دایی کله من وباگیوتین میزنه...به خاطرخودم می گم مواظب خودت باشی تامن وبدبخت ترازاینی که هستم نکنی...آهان راستی صبح که داشتم میومدم خواهرجنی ودیدم بهت سلام رسوند..گفت امشب قراره
باعمولولو وبروبچزبیایم دیانا رونفله کنیم...نخورنت یه وخ!!!مواظب باش...چه طوماری نوشتم واست...بروحالش وببر!!!
امضا:
ارسلان کاشی (ملقب به گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت دخترباز)
چاکریم"
لبخندی روی لبم نشست...خیلی خلی ارسلان!!!
هی خواهرجنی خواهرجنی می کنه تامن وبترسونه...اماراستش دیشب که پیشم بود،همه ترسم ازبین رفت...الانم اگه به خواهرجنی واون مزخرفات فکرنکنم،نمی ترسم...گوربابای خواهرجنی،صبحونه روبچسب!!
روی صندلی نشستم وباذوق زل زدم به میزصبحونه...بااشتهاشروع کردم به خوردن...
*********
۱۷.۲k
۱۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.